غزل پندیات
شب و روزم گذشت به هـزار آرزو نه رسیدم به خویش، نه رسیدم به او نه ســلامــم سـلام، نه قـیـامـم قــیـام نه نـمـازم نـمـاز، نه وضـویـم وضو دل اگـر نـشـکـنـد به چه ارزد نـماز نه بریز اشـک چـشـم، نه ببر آبــرو نه به جـانـم شـرر، نه به حـالـم نظر نه یکی حسب حال، نه یکی گـفـتگو نه به خود آمدم، نه ز خـود می روم نه شدم سـربـلـنـد، نه شدم سـر فـرو همه جا زمزمه ست، همه جا همهمه ست همه جا "لاشریک..."، همه جا " وحدهُ" نـبـرد غیـر اشـک، دل ما را به راه نـکــنــد غــیــر آه، دل مــا را رفــو نـشـوی تا حـزین هـلـه با می نـشین هله سـر کن غزل، هله تر کن گـلـو به ســر آمـد اجــل، نـسرودم غــزل همه اش هوی و های همه اش های و هو هـلـه امـشب بـبـر به حـبـیـبـم خـبــر که غـمـش مـال من، و دلــم مـال او هله از جانِ جان چه نوشتی؟ بخوان! هله گوش گران! چه شـنـیدی؟ بگو ! ببریدم به دوش، به کویِ می فروش که شــرابـم شـراب، که سبـویـم سبو |